روسری سرای پاییزه، جگرکی رضا، هتل قدس، پوشاک صفا، نصب انواع نرم افزار بر روی موبایل، بستنی بینالود، زعفران قاینات، … ماشین همچنان ریسههای زرد و قرمز خیابانی بزرگ را میشمارد و نسیمی خنک از لای پنجره ماشین صورتم را مینوازد، بوی قاتی پاتی عطر و نان و دود و کباب و… حس خوبی به من میدهد. حس زندگی، حس نشاط. بچه که بودم همیشه دلم میخواست با رضا به نانوایی بروم، چون بوی نانوایی را خیلی دوست داشتم و رضا همیشه غیرتی میشد و با قیافهی درهمی میگفت که نانوایی جای دخترها نیست. یادش به خیر…
با همین افکار روبرو را نگاه میکنم و ناگهان منم و گنبدی طلایی که مثل همیشه مرا به خود میخواند. دلم هری نمیریزد بلکه میسوزد از دستانی که خالی است و رویی که نمیدانم چرا اینقدر بیپروا شده است، چیزی از ذهنم میگذرد یا علیبن موسیالرضا! به هر بهانهای مرا به خود میخوانی و من… و من دوباره زبان دلم باز میشود :
چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم
ای طرفه نگارم
از دوری صیاد دگر تاب ندارم
رفتست قرارم
چون آهوی گم گشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگیرم نگرانم…
جمعه شب- 93/11/10 مشهد الرضا - خیابان روبروی باب الجواد