لالایی
شب تاسوعای محرم 90 بود٬ پسر 18 ساله اش رو تازه از دست داده بود. به خاطر شرایط جسمی و روحی اش خیلی به مراقبت نیاز داشت. خواستم برگردم خونه٬ گفت میشه امشب پیش من بمونی؟ و من موندم.
آخر شب شد٬ رو زمین نشست و تکیه داد به مبل٬ امیرعباس دوساله اش رو صدا زد. اونو روی پاهاش گذاشت و آروم شروع کرد به لالایی خوندن:
لالالالا گل مادر
خدا باشد تو را یاور
خدای مهربان داری
عزیز پرتوان داری
خدای خوب زیبایی
رفیقت وقت تنهایی..
لالالالا گل مادر
به یاد روی پیغمبر
همان آقای خوبیها
همان مولای پاکی ها
همو که داده ما راجان
به نور آیه قرآن
…
همه ساکت شده بودند و به لالایی آروم او گوش می دادند. یک لحظه نگاه کردم٬ دیدم اشکاش مثل بارون بهار روی پاهای امیرعباس می افتاد و امیرعباس معصومانه مادر را نگاه می کرد و پلک از او بر نمی داشت و او همچنان ادامه می داد:
لالالالا گل مادر
امام تو علی حیدر
علی عشق و علی ایمان
علی نقاشی قرآن
علی آن یار پیغمبر
علی آن ساقی کوثر
لالالالا گل زیبا
به یاد حضرت زهرا
به یاد مادر عالم
نداری ای گل من غم
به یاد غنچه طه
به یاد محسن زهرا
به باد مونس بابا
به یاد زینب کبری
دیگه از شدت بغض گلوم درد می کرد٬ و او همچنان لالایی می خوند.
لالالالا گل سوسن
بخواب ای طفل ناز من
امام دومین ما
بود آن رهبر تنها
به اینجا که رسید٬ بغض همه ترکید. ولی آروم گریه می کردن٬ چون امیرعباس خوابیده بود.
یاد مدینه٬ یاد کوچه٬ یاد تنهایی آن رهبر٬ یاد صلحی که از سر بی یاوری بر او تحمیل شد٬ یاد تابوتی که تیرباران شد و یاد جوانی که عاشق امام حسن علیه السلام بود و تازه از میان ما رفته بود. همه اینها مث برق از ذهنم گذشت.
یه لحظه چشامو باز کردم٬ دیدم همه زبون گرفتن٬ حتی پدربزرگ که آروم گوشه ای نشسته بود و عصایش را به دیوار زده بود و زیر لب می خوند:
لالالالا گل لاله
ببین در دشت آلاله
لالالالا لالالالا
بیا تا کربلا حالا
حسین جانم٬ حسین جانم
حسین ای جان جانانم
حسین ای اشک چشمانم
حسین ای قوت جانم……
غوغا شد٬ یا ابوالفضل…