ان شالله بهتر میشه
روزای یکشنبه و سهشنبه٬ توی سالن نشاط خوابگاه٬ سر تمرینات ایروبیک میدیدمش.
خیلی آروم بود. حتی حرکات تند ایروبیک رو هم با یه ارامش خاصی انجام میداد. احساس میکردم بیشتر از همهی ما احساس غریبی میکنه٬ شاید هم کلاً اخلاقش این بود…
تا اینکه یه روز رفتم توی آشپزخونه٬ دیدم یه قابلمه بزرگ روی اجاق گذاشته و هم میزد. تکههای غذاش خیلی بزرگ و عجیب بود. پرسیدم: ببخشید این چه غذاییه؟
یکم فکر کرد و گفت: گذای سوری.
منظورش غذای سوری بود. تازه فهمیدم اهل سوریه است. آرامش این دختر و وضعیت شلم شوربای سوریه یه سوال رو به ذهنم آورد. پرسیدم : وضعیت سوریه چطوره؟ امنه؟
همینطور که غذاشو بهم میزد گفت: ان شاالله بیتر میشِ. (بهتر میشه)
برگشتم اتاق٬ داستان رو برای بچهها گفتم. مریم که همینطور منو نگاه میکرد٬ گذاشت حرفام تموم بشه.
بعدش با خنده گفت: آخه انیشتین!!!! آدم برای اولین سؤال و آشنایی این سوالو میپرسه؟ توی دل این بیچاره رو خالی کردی که!!!
حرف حساب جواب نداشت. دوتائیمون زدیم زیر خنده.
اون روز دوباره دیدمش٬ پای برد خوابگاه٬ زل زده بود به اطلاعیه دیدار از خونواده شهید محسن حیدری(از شهدای ایرانی که چند وقت پیش در دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها توی سوریه به شهادت رسید)… تا نگاش به من افتاد٬ لبخند زد و سرش رو به نشانه سلام تکون داد. رفتم کنارش ایستادم و گفتم: ان شالله بهتر میشه…
خندید و از پله ها بالا رفت…